حضور فیلمیهمچون «بابل»(الخاندرو گونزالز ایناریتو) که با بازیهای سبکی و فرمیاش، «21گرم» و «عشق سگی» (دیگر آثار این کارگردان مکزیکی) را از چشم تماشاگران این نوع فیلمها انداخته، تردیدها را در مورد نخل طلا و تصاحبش توسط «ایناریتو» بیاثر کرد اما هنگامیکه نخل طلا در دستان پیرمرد 70ساله قرار گرفت، کارگرها و تمام آزادیخواههایی که در تمام این سالها بااشتیاق، مجذوب سینمای ساده و انسانی لوچ شده بودند، هورا کشیدند.
لوچ 70ساله هنوز هم مثل یک جوان پرشروشور و انقلابی، پای ثابت تمام دعواهایی است که یک طرف آن را قدرتهای امپریالیستی تشکیل دادهاند. برای او آزادیخواهی، همان ضرورتی است که پیتر شومان – بنیانگذار تئاتر «نان و عروسک» در دهه70.م - در تئاتر، آن را میجوید: یک ضرورت است؛ چیزی شبیه نان برای زندگی! او که همیشه با فیلمهایش پدرخواندههای آشکار و پنهان نظامهای سرمایهداری را آزار داده، حالا در آخرین فیلمش با بازخوانی مبارزات ارتش جمهوریخواه ایرلند در برابر متجاوزین انگلیسی در سالهای آغازین قرن بیستم، تلاش میکند یادمان بیاورد روحیه استعمارگری که در رگ و پی تمدن بریتانیایی جریان دارد، چیزی نیست که حالاحالاها بتوان اثرات آن را از تارک تاریخ پاک کرد یا به دست فراموشی سپرد!
فارغ از آنکه بتوان سیاستهای جشنواره کن و حتی بازه زمانی تولید و عرضه فیلم در روزهایی که انگلیسیها در باتلاق عراق هر لحظه بیشتر فرو میروند و پسبودن اوضاع «تونی بلر» و رفقایش در کشورشان را در موفقیت آن موثر دانست، این ارزشهای روایی و سبکی در فیلم لوچ است که تماشاگران و منتقدان را به یک اندازه راضی میکند.
روایت ساده و در عین حال تراژیک فیلم، باز هم این ایده را در ذهنها پررنگ میکند که یک فیلم قدرتمند، هیچگاه نیاز به پیچیدگیهای سبکی و فرمی ندارد چرا که سینما آنقدر هنر وسیع و دامنه داری است که برای تمامیانواع و رویکردها جای بروز دارد و اتفاقا تماشای « باد بر مرغزارها میوزد» علاوه بر نوعی نوستالژی که در مورد ژانر فیلمهای چریکی و مبارزات زیرزمینی آزادیخواهانه در تماشاگرانش ایجاد میکند، این نکته را به اثبات میرساند که هژمونی رویکردهای تجربی روایی در سینمای معاصر، هیچگاه نمیتواند جای آثار درخشانی چون فیلم لوچ را تنگ کند؛ اثری که بر پایه نمایش آزادیخواهی و رهایی مردمان یک سرزمین، تصویری تاثیرگذار و تلخ را به نمایش میگذارد و چه خوشبختی بزرگی که اندکزمانی پس از دریافت نخل طلای کن، این فیلم سر از سالنهای سینمای ایران درآورده و در سانسهای آخر شب، طالبان زیادی را به سالنهای گرم و نرم میکشاند.
ماجرای این فیلم به ایرلند سالهای دهه1920 باز میگردد. چریکهای ارتش جمهوریخواه ایرلند در برابر آزار و اذیتهای متجاوزان انگلیسی مبارزاتی را شکل میدهند. در این بین «دمین» - پزشک جوانی که برادرش «تدی» رهبری یکی از این شاخههای مبارزاتی ایرلندیها در شهری کوچک را بر عهده گرفته - ابتدا موضعی بیطرفانه در برابر انگلیسیها دارد اما هنگامی که شاهد مرگ یکی از عزیزترین دوستانش - تنها به این دلیل که خواسته نامش را به زبان محلی به یکی از نیروهای انگلیسی بگوید - میشود، به اعضای گروه برادرش میپیوندد و در اندکزمانی به خاطر اعتقادات و مرام آزادیخواهانهاش، به دشمنی جدی علیه دشمنان و خائنان بدل میشود.
اندکی بعد، اوضاع عوض میشود و انگلیسیها پیمانی رندانه را در مورد خروج از ایرلند امضا میکنند و سبب بروز تفرقه میان نیروهای مبارز ایرلندی و در نهایت، جنگ داخلی در ایرلند میشوند. این اختلاف، در نهایت موجب میشود دمین که به گروه مخالفان پیمان صلح میان ایرلند و انگلیس پیوسته، در برابر برادرش تدی که حالا در شمار نیروهای دولت آزاد ایرلند و موافقان پیمان درآمده، قرارگیرد. در پایان فیلم، در حالی که تدی میگرید، دستور تیراندازی را به جوخه اعدامی میدهد که گلولههای ایرلندیاش، گوشت و پوست برادرش دمین یعنی یک ایرلندی آزادیخواه را پارهپاره میکند.
تراژدی سوزناک کن لوچ که نوعی روایت قابیلگون را این بار در بطن یک انقلاب بازگو میکند، بیش از آنکه تماشاگرانش را به قضاوت وادارد، آنها را درهالهای از غم و ناباوری قرار میدهد. اگر تدی فرمان اعدام برادری را صادر میکند که در نخستین مرتبه گرفتارشدنشان جانش را برای او به خطر انداخته بود، حالا بر مبنای ارزشهایی عمل میکند که فراتر از هر نسبت خونی، او را مجبور به واکنش میکند. او به گونهای قابیل اجتماعی مبدل شده است؛ کسی که آرمانهای نظامی، سیاسی و ایدئولوژیک، او را در برابر برادرش قرار داده است. نمود این واژگونی در ارزشهایی که در پس هر انقلاب، برخی فرزندان خود را هدف قرار میدهد، قابل مشاهده است و این جمله مشهور «آگوست کنت» را به یادمان میآورد: «انقلاب، فرزندان خود را میخورد».
اگر دمین همچون بسیاری از دیگر هموطنانش بیتوجه به بیعدالتی و ظلمی که به مردمان سرزمینش روا داشته میشد به دنبال حرفه پزشکی میرفت، هیچگاه قربانی چنین تراژدی تلخی نمیشد؛ بهویژه که لوچ شخصیت او را به گونهای پرداخته که مسیر دگردیسی او از روشنفکری آزادیخواه تا یک چریک اسلحه به دست، بر مبنای ضرورتهای ناگزیر فعالیتهای آزادیخواهانه صورت گرفته است. این سیر، تماشاگر را در لحظاتی، به یاد مسیری میاندازد که عزیزدردانه شیکپوش «دُن کورلئونه» در فیلم پدرخوانده1(فرانسیس فورد کاپولا) طی کرد. اگر در آنجا انگیزه انتقام از کسانی که «دن کورلئونه» را هدف قرار داده بودند، پسرش «مایکل»(ال پاچینو) را واداشت که قید پلیسشدن را بزند و مبدل به پدرخواندهای نوین شود، در فیلم لوچ نیز دمین با انتخاب پیوستن به ارتش جمهوریخواه ایرلند، وظیفهشناسانه، مرگ را به جان میخرد.
پل لاورتی - فیلمنامهنویس اسکاتلندی این فیلم - که حالا مدتی است پای ثابت کارهای لوچ شده و تا امروز فیلمنامههای «نام من جو است»، «نان و گلهای سرخ»، «یک بوسه عاشقانه»، «بلیت»(فیلمیاپیزودیک که کن لوچ آن را به همراه عباس کیارستمی و ارمانو اولمیساخته است) به رشته تحریر در آورده، بهزیبایی جزئیات تاریخی این مبارزات را وارد بدنه روایت خویش کرده تا تلخی و صعوبت روزهای مبارزات مردمان ایرلند را در برابر انگلیسیهای ددمنش، بهخوبی نشان دهد.
«باد بر فراز مرغزارها میوزد» یک شاهکار بیبدیل سینمایی نیست اما اثری خوشساخت و برجسته است که از دیدن آن، پشیمان نمیشوید.